سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
چون خشمناک شوم ، کى خشم خود را فرو نشانم ؟ آنگاه که انتقام گرفتن نتوانم ، تا مرا گویند اگر شکیبا باشى بهتر یا آنگاه که توانم تا مرا گویند اگر ببخشایى نیکوتر . [نهج البلاغه]
 
امروز: چهارشنبه 103 آذر 28

هیچ شکنجه ای برای یک لحظه تحمل ناپذیر نیست …
اگر فقط اقتدار لحظه می بود و بس …
اگر فقط ” همین حالا ” !
چه رازها که در دل خاک مدفون نمی شد .
اگر فقط ” همین حالا ” بود و نه بعد ، هیچ کس جلاد دیگری نبود …
این گذشته است که شب می خزد زیر پتویت . پُشت می کنی می بینی روبروی توست .
سر در متکا فرو می کنی می بینی میان متکایت است ، مثل سایه است و از آن بدتر ، سایه ،
نور که نباشد ، دیگر نیست .
اما ” گذشته ” در خاموشی و ظلمت نیز با توست …

 

خلاصه : رمان ردیف کلاغ ها 

برخی از جرایم هرگز فراموش نمی شوند …
حنا در زندگی اش به خطر نمی زند ، آپارتمانش را با وسواس در یک منطقه ی مطمئن و امن

با همسایگانی خوب انتخاب میکند ، جایی که بتواند یک زندگی آرام و کم حاشیه داشته باشد .

اما گاهی این خطر است که به دنبالت می دود و یک اشتباه کافیست ! تنها یک اشتباه …
وقتی که درب خانه را به روی عاشقی پنهانی باز می کند .

مردی که تا به حال ملاقات نکرده را میبیندکه از اوتقاضای ازدواج میکند ، عمادی که هرگز پاسخ رد را نمی پذیرد

و حنا را به سوی جهنم می کشاند.پرده هایی که از رازها می افتد و زوایای تاریکی که روشن می شود و

حنایی که کابوسش تازه آغاز می شود !


 نوشته شده توسط حمید محمدی در سه شنبه 98/8/14 و ساعت 11:13 عصر | نظرات دیگران()

شاملویی پر از عشق و حس خوبِ دوست داشتن
آیدا، زنی بود که عاشقانه پرستیده می شد…زنی پر از حس خوب دوست داشته شدن
وقتی شاملو دلداده ی آیدا شد،تاریخ اینگونه تکرار شد
آیدا شد لیلی،دلبرِ مجنون…شیرین،دلبرِ فرهاد
شاملو، مردی که مجنون وار ،جان می داد برای خنده های لیلی…مردی که فرهاد وار کوه میکند برای داشتنِ شیرین
ولی اگر آیدا، شاملو را نداشت چه
اگر شاملو نبود،آیدا خونِ در رگ های چه کسی می شد
چه کسی او را یگانه ی بی همتا می خواند؟
اگر شاملو نبود،آیدای دلبر،بهانه ی زندگی چه کی می شد
هر زنی نیاز دارد به اینکه آیدای مردی باشد که عاشقانه هایش را به رگ هایش تزریق کند
ولی گاهی زنی ،آیدایی می شود که شاملویش را کنارش
یا که کنارش است ولی فرسنگ ها، فاصله افتاده است میان دل هایشا هرقدمی که بر می داشتم دلم بیشتر به حال خودم می سوخت.من در این دنیای بی رحم با یک بچه کوچک،چه می کردم؟دنیایی که به هیچ کس رحم نمی کرد.چقدر دلتنگ بودم!دلتنگ گذشته ای که گمش کرده بودم.دوست داشتم درمیان نداشته هایم ،حداقل گذشته ام را داشته باشم.دستم را بلند کردم و جلویِ ماشین زرد رنگی که مستقیم می رفت،تکان دادم.بعد از آدرس دادن،سوار ماشین شدم.دستم را در جیب راستم فرو بردم،اما کلید را پیدا نکردم.کلافه دوباره دستم را در جیب چپم فرو بردم؛اما باز هم پیدا نکردم.حتما در خانه جا گذاشته بودم.عصبی، دستی به صورتم کشیدم…با حرص پاهایم را محکم به در کوبیدم… دردی که در پاهایم پیچید امانم را برید.به ساعت مچی ام نگاهی انداختم؛ساعت 15:00 را نشان می داد. همان‌بهتر که بهار را در خانه یِ مادرم گذاشتم.پوزخندی زدم و لنگان لنگان به سمت پله ها رفتم.بعد از بالا زدن مانتوی چروکیده ام،رویِ پله یِ آخر نشستم و دست هایم را به زیر چانه ام بردم.به این فکر کردم که تا ساعت 20:00 باید اینجا بنشینم…سرم را به دیوار بغلم تکیه دادم و خیلی آرام،چشم هایم را رویِ هم قرار دادم… 


 نوشته شده توسط حمید محمدی در سه شنبه 98/8/14 و ساعت 11:11 عصر | نظرات دیگران()

دستام خشک شد، دهنم خشک شد، دنیام یک لحظه از حرکت ایستاد، بزور نوشتم، در حالی که کل بدم می لرزید نوشتم
-تو کی هستی؟
-من؟ من پدرامم.
داشتم قالب تهی می کردم
-پدرام؟؟! امکان نداره!!
-چرا اذیتم می کنی؟ خسته شدم از دوندگی هایی که برای تو خرجش فقط تکون دادن دستات. خسته شدم از تنهایی. از تنها شدن. چرا داری این بلا رو سرم میاری؟
-پدرام؟؟؟!!
-تو داری با من بازی می کنی.دوستم داری برای این که بتونی زجرم بدی!
-ولی ..من نمی دونستم.
-خیلی تنهام کردی.
حالم یکم بهتر شد انگشتامو رو صفحه کلید گذاشتم
-الان دوباره می نویسم. از اول شروع می کنم همه چیو درست می کنم.
-نمی شه؛من داغون شدم دیگه نمی تونی فرقش بدی.
-می تونم.
-نمی تونی به محظ این که یک کلمه حفظ کنی من مردم.
-چیکار می تونم بکنم برات؟ خواهش می کنم بگو.
-تنهام کردی خودت تنهاییمو پر کن.
-چی؟؟؟!!

-من کسی رو ندارم، تو هم عشقی نداری، پس باهم باشیم. تو منو ساختی من تو رو اروم می کنم.
برام عجیب بود. برام جالب بود. از فردا عشق من و پدرام شروع شد، اون برام نوشته های عاشقانه می فرستاد. من می بردمش پارک و سینما و شهربازی. اون به درد و دلام گوش می کرد


 نوشته شده توسط حمید محمدی در سه شنبه 98/8/14 و ساعت 11:10 عصر | نظرات دیگران()

با پشت دست چشمامو مالیدم که با اخم مامان رو به رو شدم!
با خنده سر به نشونه چیه تکون دادم..
دست به کمر زد..
مامان-مگه صد دفعه نگفتم با دستات چشماتو نمال؟
نگفتم؟!
خندیدم و برفی رو که یه عروسک خرگوشی سفید بود رو محکم تر بغل کردم..
سری از نشونه تاسف تکون داد..
مامان-برو دستو صورتتون بشور!..بیا صبحونه بخوریم..
-چشم!
دویدم سمت دستشویی برفی رو دم در گذاشتم و وارد شدم..
شیر آب رو باز کردم و یه مشت آب سرد به صورتم زدم..
-آخیییش!
سرمو بالا اوردم..خودمو توی آیینه نمیدیدم!
صدای خنده بچگونم دستشویی رو پر کرد..
همیشه همینجور بود!
اوایل میترسیدم!
به مامان باباهم گفتم..ولی باور نکردن
چند بارم بابا و مامان بغلم کردنو جلوی آیینه ایستادند..ولی اون موقع منو نشون میداد!
خلاصه ما عادت کردیم و دیگ حتی از این کار خوشم میاد
جالبه!
دوستایی داشتم که همیشه باهام بازی میکردن
من میدیدمشون
ولی هربار به مامانم مگفتم میان خونمون لبخندی میزد..به بابام میگفت پونه بچست..تعجبی نداره که بخواد دوستای خیالی داشته باشه.. من میدونستم که چی میبینمو چی میگم..اونا خیالی نبودن!
اونا واقعی بود
من لمسشون میکردم

از دستشویی بیرون اومدم و برفی رو بغل کردم دویدم سمت آشپز خونه
پشت میز ناهار خوری نشستم مشغول خوردن صبحونه شد
مامان-عصری میریم خونه داییت
با دهن پر قاطعانه گفتم.
-من نمیام!
کنج چشم نگام کر
-میخوام با دوستام بازی کن
با کف دست محکم زد روی میز و دادش هوا رف
مامان-چرا هرچی میگم نه توکار میاری؟..دوستا؟..کدوم دوستا
چونه ی کوچیکم از بغض لرزید..
مامان-این چند روز خیلی حرف گوش نکن شدی پونه!مادر جونت مریضه باید بریم اونجا..توهم میای..
مجبور صبحونمو با بغض تا تهشو بخورم..بعدش دویدم توی اتاقم..
برفی رو یه طرف پرت کردمو زدم زیر گریه..
رهام-چی شده پونه؟!
سرمو بالا اوردم..


 نوشته شده توسط حمید محمدی در سه شنبه 98/8/14 و ساعت 11:9 عصر | نظرات دیگران()

یک کار خیلی شاد دیگه از مهراد که خیلی وقت پیش قولش رو داده بود و امروز منتشر شد باید گفت که یکی از تاپ تن های هفته و شاید ماه میشه به گونه ای زیبل و خوب هست ترانه سرا و مدیریت کل موزیک بر روی دوش خود خواننده بوده که به روشی جدید ان را به دست گرفته و تنظیم هم که کاملا مشخص هست استاد گرامی مسعود جهانی

 

آهنگ جدید و متفاوت دلمو بردی از مهراد جم به صورت مستقیم و با پخش انلاین در ای وان موزیک

آخه نباشی دلم میگیره
دلم بد به دل تو گیره
بدجوری کردی تو اسیرش
افتاده تو دام تو نمیره

 
گیر داده قلبم به دلت تو با ما چیکار داری
هوایی میکنی منو مگه مهره مار داری
کوتاه نمیای و با چشات منو هوایی میکنی زیاد
از اون شبی که خوابتو دیدم خواب به این چشا نمیاد
تو دلمو بردی از قصد به دلت گیر داده قلبم
امشب جمعمون جمعه همه عاشقا دورمون هستن
تو دلمو بردی از قصد به دلت گیر داده قلبم
امشب جمعمون جمعه همه عاشقا دورمون هستن
میخورم غمتو هرچی بخوامت کمه خب
یه کاری کردی با من که دلم از همه زده شد
تو دلمو بردی از قصد به دلت گیر داده قلبم
امشب جمعمون جمعه همه عاشقا دورمون هستن
تو دلمو بردی از قصد به دلت گیر داده قلبم
امشب جمعمون جمعه همه عاشقا دورمون هستن


 نوشته شده توسط حمید محمدی در سه شنبه 98/8/14 و ساعت 11:8 عصر | نظرات دیگران()
   1   2      >
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 2
بازدید دیروز: 0
مجموع بازدیدها: 5553
جستجو در صفحه

خبر نامه