سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
شناخت خویشتن، از حکمت است . [امام علی علیه السلام]
 
امروز: دوشنبه 103 اردیبهشت 10

با پشت دست چشمامو مالیدم که با اخم مامان رو به رو شدم!
با خنده سر به نشونه چیه تکون دادم..
دست به کمر زد..
مامان-مگه صد دفعه نگفتم با دستات چشماتو نمال؟
نگفتم؟!
خندیدم و برفی رو که یه عروسک خرگوشی سفید بود رو محکم تر بغل کردم..
سری از نشونه تاسف تکون داد..
مامان-برو دستو صورتتون بشور!..بیا صبحونه بخوریم..
-چشم!
دویدم سمت دستشویی برفی رو دم در گذاشتم و وارد شدم..
شیر آب رو باز کردم و یه مشت آب سرد به صورتم زدم..
-آخیییش!
سرمو بالا اوردم..خودمو توی آیینه نمیدیدم!
صدای خنده بچگونم دستشویی رو پر کرد..
همیشه همینجور بود!
اوایل میترسیدم!
به مامان باباهم گفتم..ولی باور نکردن
چند بارم بابا و مامان بغلم کردنو جلوی آیینه ایستادند..ولی اون موقع منو نشون میداد!
خلاصه ما عادت کردیم و دیگ حتی از این کار خوشم میاد
جالبه!
دوستایی داشتم که همیشه باهام بازی میکردن
من میدیدمشون
ولی هربار به مامانم مگفتم میان خونمون لبخندی میزد..به بابام میگفت پونه بچست..تعجبی نداره که بخواد دوستای خیالی داشته باشه.. من میدونستم که چی میبینمو چی میگم..اونا خیالی نبودن!
اونا واقعی بود
من لمسشون میکردم

از دستشویی بیرون اومدم و برفی رو بغل کردم دویدم سمت آشپز خونه
پشت میز ناهار خوری نشستم مشغول خوردن صبحونه شد
مامان-عصری میریم خونه داییت
با دهن پر قاطعانه گفتم.
-من نمیام!
کنج چشم نگام کر
-میخوام با دوستام بازی کن
با کف دست محکم زد روی میز و دادش هوا رف
مامان-چرا هرچی میگم نه توکار میاری؟..دوستا؟..کدوم دوستا
چونه ی کوچیکم از بغض لرزید..
مامان-این چند روز خیلی حرف گوش نکن شدی پونه!مادر جونت مریضه باید بریم اونجا..توهم میای..
مجبور صبحونمو با بغض تا تهشو بخورم..بعدش دویدم توی اتاقم..
برفی رو یه طرف پرت کردمو زدم زیر گریه..
رهام-چی شده پونه؟!
سرمو بالا اوردم..


 نوشته شده توسط حمید محمدی در سه شنبه 98/8/14 و ساعت 11:9 عصر | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 4
مجموع بازدیدها: 5056
جستجو در صفحه

خبر نامه