حمید هستم متولد 1371 وبلاگ شخصی
شاملویی پر از عشق و حس خوبِ دوست داشتن
آیدا، زنی بود که عاشقانه پرستیده می شد…زنی پر از حس خوب دوست داشته شدن
وقتی شاملو دلداده ی آیدا شد،تاریخ اینگونه تکرار شد
آیدا شد لیلی،دلبرِ مجنون…شیرین،دلبرِ فرهاد
شاملو، مردی که مجنون وار ،جان می داد برای خنده های لیلی…مردی که فرهاد وار کوه میکند برای داشتنِ شیرین
ولی اگر آیدا، شاملو را نداشت چه
اگر شاملو نبود،آیدا خونِ در رگ های چه کسی می شد
چه کسی او را یگانه ی بی همتا می خواند؟
اگر شاملو نبود،آیدای دلبر،بهانه ی زندگی چه کی می شد
هر زنی نیاز دارد به اینکه آیدای مردی باشد که عاشقانه هایش را به رگ هایش تزریق کند
ولی گاهی زنی ،آیدایی می شود که شاملویش را کنارش
یا که کنارش است ولی فرسنگ ها، فاصله افتاده است میان دل هایشا هرقدمی که بر می داشتم دلم بیشتر به حال خودم می سوخت.من در این دنیای بی رحم با یک بچه کوچک،چه می کردم؟دنیایی که به هیچ کس رحم نمی کرد.چقدر دلتنگ بودم!دلتنگ گذشته ای که گمش کرده بودم.دوست داشتم درمیان نداشته هایم ،حداقل گذشته ام را داشته باشم.دستم را بلند کردم و جلویِ ماشین زرد رنگی که مستقیم می رفت،تکان دادم.بعد از آدرس دادن،سوار ماشین شدم.دستم را در جیب راستم فرو بردم،اما کلید را پیدا نکردم.کلافه دوباره دستم را در جیب چپم فرو بردم؛اما باز هم پیدا نکردم.حتما در خانه جا گذاشته بودم.عصبی، دستی به صورتم کشیدم…با حرص پاهایم را محکم به در کوبیدم… دردی که در پاهایم پیچید امانم را برید.به ساعت مچی ام نگاهی انداختم؛ساعت 15:00 را نشان می داد. همانبهتر که بهار را در خانه یِ مادرم گذاشتم.پوزخندی زدم و لنگان لنگان به سمت پله ها رفتم.بعد از بالا زدن مانتوی چروکیده ام،رویِ پله یِ آخر نشستم و دست هایم را به زیر چانه ام بردم.به این فکر کردم که تا ساعت 20:00 باید اینجا بنشینم…سرم را به دیوار بغلم تکیه دادم و خیلی آرام،چشم هایم را رویِ هم قرار دادم…