دنیا پس از سرکشى روى به ما نهد ، چون ماده شتر بدخو که به بچه خود مهربان بود ، سپس این آیه را خواند « و مى‏خواهیم بر آنان که مردم ناتوانشان شمرده‏اند منّت نهیم و آنان را امامان و وارثان گردانیم . » [نهج البلاغه]
 
امروز: پنج شنبه 04 تیر 19

دستام خشک شد، دهنم خشک شد، دنیام یک لحظه از حرکت ایستاد، بزور نوشتم، در حالی که کل بدم می لرزید نوشتم
-تو کی هستی؟
-من؟ من پدرامم.
داشتم قالب تهی می کردم
-پدرام؟؟! امکان نداره!!
-چرا اذیتم می کنی؟ خسته شدم از دوندگی هایی که برای تو خرجش فقط تکون دادن دستات. خسته شدم از تنهایی. از تنها شدن. چرا داری این بلا رو سرم میاری؟
-پدرام؟؟؟!!
-تو داری با من بازی می کنی.دوستم داری برای این که بتونی زجرم بدی!
-ولی ..من نمی دونستم.
-خیلی تنهام کردی.
حالم یکم بهتر شد انگشتامو رو صفحه کلید گذاشتم
-الان دوباره می نویسم. از اول شروع می کنم همه چیو درست می کنم.
-نمی شه؛من داغون شدم دیگه نمی تونی فرقش بدی.
-می تونم.
-نمی تونی به محظ این که یک کلمه حفظ کنی من مردم.
-چیکار می تونم بکنم برات؟ خواهش می کنم بگو.
-تنهام کردی خودت تنهاییمو پر کن.
-چی؟؟؟!!

-من کسی رو ندارم، تو هم عشقی نداری، پس باهم باشیم. تو منو ساختی من تو رو اروم می کنم.
برام عجیب بود. برام جالب بود. از فردا عشق من و پدرام شروع شد، اون برام نوشته های عاشقانه می فرستاد. من می بردمش پارک و سینما و شهربازی. اون به درد و دلام گوش می کرد


 نوشته شده توسط حمید محمدی در سه شنبه 98/8/14 و ساعت 11:10 عصر | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 3
بازدید دیروز: 0
مجموع بازدیدها: 5931
جستجو در صفحه

خبر نامه